یکی پیدا نمیشه ،که منو داد بزنه
واسه تنهایی دل منو فریاد بزنه
یکی پیدا نمیشه منو از من بگیره
نذاره قلب دلم توی غربت بمیره
یکی پیدا نمیشه
شاعر حسام موسوی
.
.
.
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
(قیصر امین پور)
.
.
.
برگي پژمرده در دست سرنوشت همچون سايه اي از هر نگاه مي گريزد
آنکه در درون خود مي سوزد و خاکستر مي شود
همچون ستاره اي که در کام ظلمت محو مي شود
همچون پرنده اي غمگين اسير دست نيرنگ مي شود
همچون گلي که در بهار جواني پژمرده و پر پر مي شود
همچون شبحي که با سياهي شب همرنگ مي شود
جواني که ناخواسته در کام اعتياد غرق مي شود
عشق يعني کوچه کوچه انتظار رؤيت خورشيد در باغ بهار
عشق يعني با جنون تا اوجها رفتن از ساحل به بام موجها
عشق يعني يک تغزل شعر ناب مثنويهاي خداي آفتاب
عشق يعني سوختن با شعلهها سبز گشتن در شکوه قلهها
عشق يعني هاي هاي اشکها در فرات بيوفا با مشکها
دستافشان رقص سرخي واژگون سعي در محراب با قانون خون
گفتمان مادران داغدار حسرت ديدار گلها در بهار
(شعر از:احمد دهبزرگي)
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
.
( فروغ فرخ زاد)
دلم برای باغچه می سوزد
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
.
.
.
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
(فروغ فرخ زاد)
زنده ، این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت...
( احمدشاملو )
تنها صداست که می ماند
چرا توقف کنم چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در
حودو بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
فروغ فرخ زاد
هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیم ها نوازشم کنند
از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت ساده ی غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق
یادگارها کشیده اند
(فروغ غرخ زاد)
نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه
سايه سياه سركشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه كن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به كام مي كشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام ميكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطر ها و نورها
نشانده اي مرا
كنون به زورقي
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه مي كشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه كن
من از ستاره سوختم
فروغ فرخ زاد
روز يا شب؟
نه , اي دوست , غروبي ابديست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
وصداهايي از درو , از آن دشت غريب ,
بي ثبات و سرگردان , همچون حرکت باد
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فرو مي افتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شکنند
گل باقالا , اعصاب کبودش را در سکر نسيم
مي سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگوني
و در اين جا, در من در سر من؟
آه...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مثل يک حرف دروغ
شرمگين ست و فروافتاده
برويم .
سخني بايد گفت
جام, يا بستر , يا تنهايي , يا خواب؟
برويم... . فروغ فرخ زاد
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
Aghebat khate jade payan yaft
Man reside ze rah ghobar alood
Teshne bar cheshme rah nabordo darigh
Shahre man goore arezooyam bood
I
when the knell rang for the dying
soundeth for me
and my corse coldy is lying
neath the green tree
II
when the turf strangers are heaping
covers my breast
come not to gaze on me weeping
i am at rest
III
all my life coldly and sadly
the days have gone by
i who dreamed wildly and madly
am happy to die
IV
long since my heart has been breaking
its pain is past
a time has been set to its aching
peace comes at last
E.G.W. & N.
(شاعر گمنام شعر شاهکار نبود اما حسی داشت که چهره بی حالت مجسمه Emily Georgiana Bagot را تکمیل می کرد.)
من غريبم اينجا
شهر من دور است
شهر من زيباست.
آسمانش آبي
رودهايش جاري
خورشيدش مهر مي تابد به زمين!
بر لب بلبلکان غزل ياري
پرستو
فارغ از بيم رو به صفتان
مي سرايد شعر همکاري...
مردمانش رود
مردمانش خورشيد
به دلهلشان نور
به لبهاشان شعر
چشمشان بيناست.
نگاه مردم آنجا
رنگ مهتاب است
مردم آنجا
در شب تاريک
فانوس ها را
نمي دارند دريغ از هم و ازخويش
همه بيدارند.
شهر ما نزديک است!
قدمي بايد زد... (شعر از ميلاد صفائي)
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که
نوروز هر سال
این فکر را به یادمان می آورد. پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از
عشق کند . . .
ماهی قرمز من
تنگ بلور جای تو نیست
دل به دریا زدن مقصد توست
خانه شیشه ایت دریانیست
.
.
.
خوب من
ساده من
ماهی قرمز من
کاش از تنگ بلور
دل دریایی تو
راه دریای دلم می پیمود (شعر از غلامحسین محمدی)
شب، تار
شب، بيدار
شب، سرشار است.
زيباتر شبي براي مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.
***
شب، سراسر شب، يك سر
ازحماسه درياي بهانه
جو
بيخواب مانده است.
درياي خالي
درياي بي نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد
و مرغي كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود
غريو كشان به تالاب تيره گون در نشست.
تالاب تاريك
سبك از خواب بر آمد
و با لالاي بي سكون درياي بيهوده
باز
به خوابي بي رؤيا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بيگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو مي پوشد.
حماسه دريا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بيمار ست
از غريو درياي وحشت زده بيدار است
شب از سايه ها و غريو دريا سر شار است،
زيبا تر شبي براي دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره هاي نيازي نيست،
با آسمان
بگو.
ای کاش بودی...............