به یاد گذشته ها آمده ام بنویسم
چون تو را یاد کنم چنان می لرزم.
خندوانه
خیلی وقت بود میخواستم این مطلب رو بنویسم. منتظر بهانه بودم. تا اینکه دیشب توی برنامه «خندانه» آقای شهاب مرادی دعوت کردند.جالب بود یک برنامه شاد از یک روحانی دعوت کرده بود. البته به دلالیلی این برنامه رو تا آخر ندیدم. میخوام این رو بگم چیزیی که توی ذهن همه هست یعنی اکثر آدمها، اینه آدم مذهبی با شادی مخالفه. یا اینکه فکر میکند آدمهای اطراف آدمهای مذهبی، آدمهای محدودیی هستند. مثلا همیشه به من میگند: تو برادرت مذهبیه با فلان کارت مخالف نیست؟ من همیشه با تعجب نگاهشون میکنم. چه ربطی داره؟ درسته امر به معروف در دین ما هست. ولی یک چیزیی به نام احترام طرف مقابل براش گذاشتند. تا همین الان نشده اخوی مانعی بشند که من، فلان کار رو نکنم. هر چند گاهی کارهای کردم مخالف عقیده ایشون بوده. ولی یاد ندارم ایشون مشکلی داشته باشم. اصلا من موندم چرا وقتی کسی مومن هست باید اخمو باشه.یا توی همه امور حکم نهایی بده. من واقعا ناراحت میشم میگند: جرات داری فلان حرف جلوی اخوی بزن. چون بارها شده حرفم رو زدم و ایشون احترام گذاشته. گاهی شوخی،جدی بحث میکنیم. ولی اونجوری توی ذهن همه هست بحث شدید مابینه یا من میترسم ازشون نیست. خلاصه به نظر من، کار رامبد جوان جالب بود که یک روحانی دعوت کرده بود به یک برنامه شاد.
تهران یا قزوین....
پی نوشت: بد جور وسوسه شدم اسمم رو مکه بنویسم
دفتر تلفن فراموش شده
سال کهنه ...
پیامک خوش خبر
از صبح که بیدار شدم این سبد کالایی که دولت میخواد بده نظرم رو جلب کرد. بیشتر دوستان دغدغه شون این بود. این پیامک رو باید به کجا بدند.تا بفهمند به اونا تعلق میگیره یانه؟؟ تا الان که شماره پیامک من ندیدم قراره اعلام بشه. یک سری هم به یک شماره پیامک داده بودند. یک سری پیام فرستادند حالا میترسیند نکنه اشتباه بوده یا گول خوردند. مهمترین دغدغه خودم اینه؛امیدوارم انقدر شعبه هایی میذارند زیاد باشه. صف طولانی نشه خصوصا برای افراد مسن و سالمند
بابا همیشه میگفت: خدا به حضرت موسی گفت: تا زمانی که مطمينی در خزانه من بازه غصه روزیت رو نخور... ایمان داشت جدی این حرف
دنیا کوچک ....
تنها چیزیی که از تهران همیشه برام گفتند: تهران بزرگه؛ کسی ؛کسی رو نمیشناسه و ادم هر کاری دوست داره میتونه انجام بده. که این حرف همیشه برعکس بوده برام. نشد جایی برم آشنا نبینم. آخرین باری که اومدم قزوین کار داشتم. موقع برگشتن، وارد رستوانی شدم که گفتگویی دو نفر برام جالب بود.طوری که یک ساعت غذا رو با تاخیر آوردند متوجه نشدم. حالا بماند سر این کنجکاوری کلاسم دیر شد. ولی چهره یکی شون برام آشنا بود. تا الان یادم اومد یکی از عکاسان تهرانه. والا با این تکنولوژی تهران که؛ چه عرض کنم دنیا کوچک هست.البته هنوز از آدمهایی میگند: تهران بزرگ هست و هر کی؛کی هست حرض میخورم.
پی نوشت: امیدوارم توی این دنیای کوچک؛ یک بار ببینمش همین.....
آداب خداحافظی
پی نوشت: بعضی ها هستند به تو بد میکند؛ دلت رو میشکند؛ گاهی مجبور میشی بذاری بری،ولی هنوز این آدم رو بهش احترام میذاری. شاید به من بخنددی . شاید کسی برات آداب خداحافظی رعایت نکنه. ولی برات عریزه.نمیدونی چرا؟ سناپور داع چند ساله من رو با این کتابش داغ کرد.....