عزيز مسلمان

عزيزي كه يه مقدار هم ادعاي مسلمان بودنش مي شد و اينو از ته ريش و انگشتر عقيق گنده و زن چادريش و .... ميشد فهميد . هر سال عيد نوروز كه به ديدين ما مي آمد يه آرزو را تكرار مي كرد و اون اينكه ايشاءا... فلان اتفاق بيفته براتون . ولي اون اتفاق نمي افتاد هيچوقت .

و من امسال به اين فكر مي كردم كه دو حالت بيشتر نداره يا اين عزيز مقرب خدا نيست يا از ته دل دعا نمي كنه ؟

نظر شما چيه ؟

صبا

 

همه چيز آرومه

هميشه بالا رفتن و از پايين اومدن بيشتر دوست داشتم . فشاري كه به زانوهام در سرازيري مي اومد به مراتب بيشتر از سربالايي بود . روز دوم عيد بود و من براي فرار از همه حس هاي بد، فرار از آدم هايي كه ديگه فضاهاي مشترك اندكي با هاشون داشتم به سكوت و تنهايي كوه پناه آورده بودم . همين طور كه زيكزاكي پايين مي اومدم كه زانوهام فشار كمتري را تحمل كنن از لا بلاي صداي شاملويي كه در گوشم مي خوند .....

از اين زنجيريان،

يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني

به ضرب دشنه اي کشته است.

از اين مردان،

يکي، در ظهر تابستان سوزان،

نان فرزندان خودرا،

بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد

آغشته است.......

صدايي را شنيدم كه حس كردم مخاطبش منم صدا مي گفت: دليل خاصي داره كه اينطوري مي ايين پايين . توضيحاتي دادم . هر چند ظاهراً توضيحاتم براي صدا قانع كننده نبود و متعقد بود كه اگه زانو درد بگيره اصلاً نبايد كوه  اومد اين هم به هر حال نظري بود . داشتم به اين فكر مي كردم اگه كوهم نيام پس كجا برم . چيزي به فكرم نرسيد . صدا كه شايد مي خواست ببينه دارم به چي فكر مي كنم گفت شما كه از منم آرومتريد .خنده ام گرفت چطور تونسته بودم اونهمه التهاب و اونهمه تنش و پشت يه ظاهر آروم پنهان كنم . نمي دونم شايد راست مي گفت و من آروم بودم . شايدم به قول حميد طالب زاده  همه چيز آرومه من چقدر خوش حالم ....  . تو گوشيم و گشتم آهنگش و داشتم صداش و بلند كردم. ناخودآگاه باهاش زمزمه مي كردم.

 آره همه چيز ارومتر به نظر مي رسيد(به همين سادگي ) .....  

صبا

وقتي شادي و غم مترادف مي شن

حاجی فیروزه،سالی یه روزه..........ارباب خودم سامالا علیکم، ارباب خودم سر تو بالا کن،.... با .چهره سیاه کرده ،  لباس قرمز ، کلاه دوکی شکل ،دايره وتنبك  مي زنه ، مي رقصه و شعرهاي ضربي مي خونه.........

بايد شاد بشيم، همه چيز براي شاد بودن مهيا است.

ترافيك سنگينه ، سه نوبت پشت چراغ قرمز ايستاديم و اون هر بار همون حرفا و همون حركات و تكرار مي كنه سعي مي كنه نظر آدم هايي را حسابي غرق در افكار خودشونن را جلب كنه . گاهي هم موفق مي شه، و شيشه برقي ماشيني پايين مي آد ولي گاهي...

تو صورتش دقيق مي شم نبايد سنش كم باشه، بازم داستان فقر ، داستان چشمهاي خيره به دستان خاليه پدر ، بازم داستان آلونك هاي سرد و....

بي خيال مي شم من هم هزارتا مشكل دارم كه كسي ازشون خبر نداره ، من هم صورتم و با سيلي سرخ مي كنم كه غم و اندوهم و كسي نبينه . دريغ از يه تكيه ذغال سياه .... جامعه صاحاب داره من كيم كه بخوام به اين چيزها فكر كنم . با اين استدلال هاي بند توموني آروم مي شم . چشمام و مي بندم شايد بتونم تا مقصد يه چرتي بزنم.

صبا

يه اس ام اس بود كه مي گفت :

نيا باران زمين جاي قشنگي نيست من از اهل زمينم خوب مي دانم كه گل در عقد زنبور است ولي سوداي بلبل دارد و پروانه را هم دوست مي دارد .

باحال گفته بنده خدا . نه ؟

صبا

سفر  به نا كجا آباد   

هميشه در اين تفكرم كه عدالت نيز هم چون آزادي سنگ بزرگي است در دست عدالت خواه و آزاديخواه كه هيچ گاه به هيچ جا پرتاب نخواهد شد . عدالت محقق نخواهد شد حتي در ظاهر و حاشيه نشيني مصداق بارز اين نابرابريست .  حاشيه نشيني مترادف فقر و محروميت و حاشيه نشين چه بر روي چاه نفت و گاز ، چه در كنار عناوين پر طمطراق پروژه هاي نفت و گاز پارس جنوبي، چه در كنار مواهب سخاوتمندانه دريا، چه در كنار موقعيت هاي استراتژيك جغرافيايي به لحاظ دادو ستد ، باز محروم است .

همه چيز دارد و انگار هيچ چيز ندارد.

او هم چنان دمپايي پلاستيكي را ترجيح مي دهد . او هنوز فرق بين بوي خوب و بد را بدرستي باور نكرده است . او نمي داند نوشيدني را به جز در دكه كنار جاده در كافي شاپ هم مي توان در لذت نوشيد . نمي داند و ادامه مي دهد .

او همانطور كه كپسول گاز را بر روش حمل مي كند و در هر نفسي گاز H2S را فرو مي دهد گاهاً خدا را شكر مي كند كه هنوز قدرتي براي حمل كپسول كاز دارد . او نمي داند كه اين حق اوست كه كه گاز را با لوله در خانه داشته باشد . نمي داند و ادامه مي دهد . اعتراض نمي كند . تحمل مي كند  و اين ندانستن همان فقري است كه در روح حاشيه نشين جريان دارد.

صبا

نجواهاي زنانه در دنياي مردانه رو به زوال

ضعیفه‌ام می‌خواندند، لایق مطبخ! وقتی می‌خواستند فریبم دهند، در انبان تهی‌شان که می‌جستن تا چیزی بیرون بیاورند در ستایش من، می‌گفتند:«مردان از دامن زنان به معراج می‌روند»، معراجتان ارزانی خودتان من نه کشتزار کسی هستم نه ماشین جوجه‌کشی که تخم‌تان را در من بپرورانید. من انسان هستم! ...صاحب تمام آنچه موجودی را به نام «انسان» معرفی می‌کند. نیمه‌ی گم شده‌ی کسی نیستم، «یاور» و «کمک‌رسان» و «مهربان» و «مظهر عشق» و «زاینده» و «زندگی بخش» و تمام این لاطائلات که برای فریبم از خود درآورده‌اید ارزانی خودتان باد.  من آنگونه غریزه‌ی مادری ندارم که ته‌اش می‌شود کهنه‌شوری برای تخم و ترکه‌یی که فامیل تو را یدک می‌کشند و بر شجره‌نامه‌ی تو می‌افزایند.

فراموش کن آن دورانی را که من هم‌پای تو کار می‌کردم و از هیچ زندگی می‌ساختم و حمل فرزندمان را نه ماه تحمل می‌کردم و وقتی به دنیا می‌آمد باید تر و خشکش می‌کردم و به سر و سامانش می‌رساندم و تو تا شلوارت دو تا می‌شد معشوقه می‌گرفتی و من می‌شدم مادر بچه‌هایت دیگری می‌شد سوگلی جبران کننده‌ی عقده‌ی حقارت جنسی روبه زوالت!

تمام شد دورانی که مرا به عمده فروشی وامی‌داشتید تا بر سر سفره‌یی با تاج سفید بنشیم و در قبال قرآنی و شاخه‌ی نباتی و چند سکه خود را برای یک عمر به تو بفروشم. هم‌کاران خرده فروشم که شب بر سر چارراهی خود را به حراج می‌گذارند معامله‌ی بخردانه‌تری می‌کنند. گذاشت آن زمانی با چشمانی اشک‌بار تا پاسی از شب چشم بر در بدوزم که کی با بوی عطری بیگانه به خانه می‌آیی با دو قرت‌ نیمی باقی تا برای هر اعتراضم چشمی کبود سهم برم. نه از خدای‌ات می‌ترسم نه عربده‌های مستانه‌ات مرعوبم می‌کند. بهشتی با حوری‌های یک‌بار مصرف ارزنی خودت.

پ. ن . من كه حال كردم شما را نمي دونم

صبا

دنياي ما

نمي دونم از كي و چطوري گذرم به اين كوچه پس كوچه هاي تاريك افتاد . شايد به دنبال چيزي مي گشتم ،به دنبال يه حس گمشده ، به دنبال كسي كه بتونم چندساعتي را در تاريكي با او حرف بزنم بدون آن كه شناخته شوم . شايد ديگر از شناختن و شناخته شدن هم خسته شده بودم . شايد به دنبال مرور كردن ياد و خاطره ايي بودم نمي دانم ؛ ولي قطعن پي چيزي آمده بودم پي عشقي ممنوعه شايد! كم كم عادت كردم كه هر روز صبح روي لبه پنجره اتاقم بنشينم شايد آشنايي كه آن طرف كوچه پنجره دارد هم امروز پي هم صحبتي بگردد. گاهي هم حوصله كسي را نداشتم چراغ ها را خاموش كردم و تنها نظاره گر رفت و آمد همسايگان شدم. ديگه به محله و آدم هاش خو گرفته بودم و اگر روزي پشت پنجره اتاقشان نبودن  نگرانشان مي شدم كه كجايند و چه مي كنيد.

زمان هاي زيادي را توي اين كوچه و با ساكنان آن سپري كردم به حرفاشون گوش دادم و با هاشون حرف زدم . ديگه كم كم اين دنياي مجازي شد بخشي از زندگي من . ديروز به اين فكر مي كردم كه بر سر دنياي واقعي ما چه آمد . دنياي واقعي ما را چه كسي از ما دزديد كه اين چنين دلبسته اين كوچه تاريك شديم .

به هر حال اين جا راحت تر مي شه حرف زد دل بست عاشق شد و هر دورغي را باور كرد. راحت تر مي شه گريه كرد خنديد و راحتتر ميشه فراموش كرد !!!.

تاريكي اين كوچه بن بست خيلي غريب است .

پ ن 1: اين متن و قبلاً تو وبلاگ قبلي هم كار كرده بودم .

صبا

دادگاه

هوا تاريك شده بود . توي رختخواب دراز كشيده بودم به زحمت چشمام و باز كردم كم كم داشت سنگيني مسكني كه خورده بودم از سرم مي پريد. صحنه هاي صبح دوباره از جلوي چشمانم رد شدند . شعبه 271 دادگاه خانواده :‌

قاضي : چرا مي خواين جدا بشيم .

زن : توافق كرديم  تفاهم نداريم .

مرد : من نمي خوام طلاقش بدم به زور من و اين جا آورده .

قاضي : چرا مي خواي طلاق بگيري مرد بديه ؟

زن : بد يعني چي ؟

مرد :‌ آقاي قاضي با دو تا بچه گذاشته رفته ؟

زن :‌ زن صيغه كرده مي خوام جدا بشم .

مرد ( با قلدري) : زن صيغه نكردم.

زن( عصبي) : پس رابطه نامشروع داره .

قاضي (‌ با صداي بلند)‌: خانم شما شرع و قبول دارين .

زن:‌ آره .

قاضي :‌شرع بهش اجازه مي ده زن صيغه كنه .

زن ( با بغض‌) : من هم كه حرفي ندارم من و طلاق بده به همه شرعياتش برسه 4 تا عقدي ، 60 تا صيغه ايي .

قاضي :‌ پاشو برو بيرون .

زن : چرا ؟‌اين پرونده منه .

قاضي : ذينفع اين پرونده اين آقاست تو كاره ايي نيستي .

زن ( لرزان ) از دادگاه خارج مي شه ‌( صداي بسته شدن در)‌

و اين داستان هر روز توي اون گوشه دنيا تكرار ميشه . جايي كه براي تصميم گيري در مورد سرنوشتت تو كاره ايي نيستي .

لعنت بر شيطون باز دارم به همه چيز شك مي كنم به همه چيز . بهتر يه قرص ديگه بخورم . گاهي اوقات دنياي هپروت از دنياي واقعي ، واقعي تره .

صبا

جمله بسازيد :‌چمدون . آرزو . خيابون

زماني كه با يه چمدون و  دو تا ساك دستي خودم و تو خيابون مي كشيدم تادور بشم از همه چيز صداي له شدن آرزوهام و زير چرخ هاي چمدون چه خوب مي شنيدم .

جمله شما چيه ؟

مي گن . ديدم

مي گن احساس دلتنگي رو با تغيير نوع نگاهت به زندگي مي توني از خودت دور كني . مي گن مي توني شاد باشي در حالي كه دلت خون گريه مي كنه . مي گن اگه به چيزهاي خوب فكر كني اتفاق هاي خوب مي افته حتي اگه همه نشونه ها بد باشن . مي گن اگه سوره زلزال و بخوني زلزله هم بياد تو در اماني .مي گن اگه به نيروهاي كيهاني در ارتباط باشي قدرتت چندين برابر ميشه حتي اگه نيرويي در بدن نداشته باشي . مي گن شكست مقدمه پيروزيه . مي گن ...

مي گن. شنيدم . باور نكردم. ولي ديدم  درد و كه خروار مي آد و ذره مي ره ، ديدم  ريشه هاي عريان درخت مغرور  باغ را بعد از طوفان شب هنگام ، ديدم خم شدن ميله فولادي رو در برابر ضربه هاي چكش، ديدم بغض هاي فروخورده را در نگاه هاي مضطرب،ديدم .....  ديدم و باوركردم .  

صبا