دادگاه
هوا تاريك شده بود . توي رختخواب دراز كشيده بودم به زحمت چشمام و باز كردم كم كم داشت سنگيني مسكني كه خورده بودم از سرم مي پريد. صحنه هاي صبح دوباره از جلوي چشمانم رد شدند . شعبه 271 دادگاه خانواده :
قاضي : چرا مي خواين جدا بشيم .
زن : توافق كرديم تفاهم نداريم .
مرد : من نمي خوام طلاقش بدم به زور من و اين جا آورده .
قاضي : چرا مي خواي طلاق بگيري مرد بديه ؟
زن : بد يعني چي ؟
مرد : آقاي قاضي با دو تا بچه گذاشته رفته ؟
زن : زن صيغه كرده مي خوام جدا بشم .
مرد ( با قلدري) : زن صيغه نكردم.
زن( عصبي) : پس رابطه نامشروع داره .
قاضي ( با صداي بلند): خانم شما شرع و قبول دارين .
زن: آره .
قاضي :شرع بهش اجازه مي ده زن صيغه كنه .
زن ( با بغض) : من هم كه حرفي ندارم من و طلاق بده به همه شرعياتش برسه 4 تا عقدي ، 60 تا صيغه ايي .
قاضي : پاشو برو بيرون .
زن : چرا ؟اين پرونده منه .
قاضي : ذينفع اين پرونده اين آقاست تو كاره ايي نيستي .
زن ( لرزان ) از دادگاه خارج مي شه ( صداي بسته شدن در)
و اين داستان هر روز توي اون گوشه دنيا تكرار ميشه . جايي كه براي تصميم گيري در مورد سرنوشتت تو كاره ايي نيستي .
لعنت بر شيطون باز دارم به همه چيز شك مي كنم به همه چيز . بهتر يه قرص ديگه بخورم . گاهي اوقات دنياي هپروت از دنياي واقعي ، واقعي تره .
صبا