ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
حالا دیگر همه کم و بیش چیزهایی درباره باغ سنگی سیرجان شنیده اند. باغی که شبیه هیچ کدام از باغ های دیگر نیست اما از خیلی از آنها دیدنی تر است. باغی بزرگ که در آن نزدیک به 100 درخت کوتاه و بلند، منظم و با فاصله از هم کاشته شده اند. اما این بار نباید منتظر درختان سبز و پر بار باشید. این درختان چیزی نیستند جز تنه ای خشک و بی بار که تا چشم کار می کند پهنه باغ را گرفته اند. عجیب تر از درختان خشکی که بدون ریشه در خاک مانده اند، سنگ هایی است که به شاخه ها آویزان شده اند. سنگ های بزرگ و کوچک که در عین بی نظمی، مرتبند و جلب توجه می کنند. سنگ ها با سیم های ضخیم و طناب های بلند و محکم به شاخه ها آویزان شده اند و میوه درختان خشکی هستند که خیلی ها می گویند درویش خان آن را به یاد و به جای باغ واقعی از دست رفته اش ساخت. باغی که نیازی به آبیاری و هرس نداشت و لازم نبود کسی از سرمازدگی درختانش یا کم آبی فصلی اش بترسد. باغی که تنها مایه دلخوشی درویش خان شده بود.
اعتراض سنگی
باغ سنگی در 40 کیلومتری جنوب شرقی سیرجان در استان کرمان قرار گرفته. از فرعی ای که از جاده اصلی سیرجان- بافت جدا می شود، چهار کیلومتر جاده خاکی را باید پشت سر بگذارید تا به باغ سنگی برسید، در نزدیکی دهستانی به نام بلورد که در روستای میاندوآب قرار گرفته است. همه صاحب باغ عجیب را می شناسند؛ درویش خان اسفندیارپور که یک مرد کر و لال بود. بعدها اهالی و کسانی که اطراف باغش زندگی می کردند داستان درویش خان و باغش را برای مردم تعریف کردند؛ «درویش خان زمانی باغدار و کشاورز و یکی از زمین داران سیرجان بود که چند سال بعد از اجرای طرح اصلاحات ارضی، در سال 1340، بسیاری از زمین هایش را از دست داد. از همان زمان ها بود که درویش خان به نشانه اعتراض و در واقع به خاطر رنجی که از این اتفاق کشید، درخت های باغش را که دیگر خشک شده بودند، در جای دیگری کاشت و سنگ هایی را از کوه های اطراف جمع کرد تا میوه درختان از دست رفته اش باشند؛ کاری که باعث شد خیلی ها بگویند پیرمرد چون نتوانسته این حادثه را تحمل کند، مجنون شده است». آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته و از داستان زندگی درویش خان باخبرند می گویند که درویش خان یکی از ایلیاتی هایی بوده که رضاخان آنها را در روستای بلورد ساکن کرد. آن طور که معروف است اصل و نسبش هم به خان های قدیم می رسد، به همین دلیل نامش را با کلمه خان می برند. کر و لال بودن درویش خان و اینکه نمی توانست چیزی از گذشته و حالش بگوید و اینکه چرا باغ سنگی را می سازد؛ باعث شده بود که اهالی روستا او را یک مرد عجیب و غریب بدانند. تا زمانی که چند سال پیش تعدادی گردشگر و مسافر، اتفاقی باغ سنگی را دیدند و از آن تعریف کردند و کار درویش خان برای همه حتی اهالی روستا جالب شد. اهالی می گویند که پیش از این اتفاق، درویش خان روزهایش را با کارهای بیهوده می گذراند؛ البته شاید از نظر آنها بیهوده بوده و درویش خان نظر دیگری داشته است. اما به هر حال بعد از بازشدن پای گردشگران به باغ سنگی، درویش خان با همان زبان بی زبانی دنبالشان راه می افتاد و درختانش را با میوه های سنگی نشانشان می داد. آنها از او و باغش عکس می گرفتند و درویش خان لبخند می زد.
از خواب نما شدن تا دیدن شهاب سنگ
گاهی داستان های باغ سنگی و درویش خان به خیالبافی شبیه تر است؛ مثلاً اینکه می گویند درویش خان فردای همان شب که خواب ساختن باغ را می بیند برای چراندن گوسفندانش به بیابان می رود که متوجه می شود چیزی از آسمان به زمین افتاد، نزدیک می رود و می بیند که شهاب سنگی بزرگ است. درویش خان می خواسته سنگ را لمس کند اما سنگ خیلی داغ بوده و تا سرد شدن شهاب سنگ صبر می کند و بعد آن را با خودش به خانه می آورد. اما نحوه ساختن باغ را قدیمی ها خوب به یاد دارند. اینکه خان گودالی نیم تا یک متری حفر می کرد و بعد چوب درختان خشک شده را در گودال می کاشت. برای آویزان کردن سنگ ها هم لاستیک های فرسوده خودروها را می سوزاند و سیم های داخلشان را برمی داشت تا به سنگ ها ببندد. فکر نکنید که ساختن باغ بی حساب و کتاب بوده. تقریباً بیشتر سنگ ها داستانی دارند؛ مثلاً می گویند که هر وقت اتفاق مهمی در زندگی او می افتاد سنگی به درخت ها آویزان می کرد. اهالی یادشان هست که وقتی نوه درویش خان به سربازی رفت، سنگ گردی به درختی آویزان کرد که شبیه یک کله تراشیده شده بود! وقتی هم که کسی از خاندانش می مرد سنگی به یادش روی یکی از درخت ها می گذاشت و به جای اینکه مثل دیگران سر مزارش برود پای همان سنگ می رفت و یادش می کرد. مدتی هم سر گوسفندانی را که گرگ دریده بود به درخت ها آویزان می کرد تا اینکه مردم اعتراض کردند و دیگر این کار را نکرد. او روزهایش را در همین باغ می گذراند با آنها حرف می زد. اگر خوشحال بود کنارشان می خندید و اگر ناراحت بود برای آنها گریه می کرد.
پایان داستان ناتمام
سلام،کاش توضییحی هم مینوشتین...
سلام چشم
ممنون بابت توضییحات کامله...
خواهش میکنم