ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سالها پیش عاشق شده بود ، عاشق دختری که
خیلی به تیپش نمی خورد! نه اینکه بد باشد ، دختر خیلی خوبی هم بود، اما از
لحاظ فرهنگی و تیپ و قیافه وقتی کنارش می ایستاد بهم نمی آمدند!
پسری
ریشو با اتیکت بچه حزب اللهی که همه عشق و حالش در هیات و رفقایش بچه هیاتی
و این تیپی و ... بودند در کنار دختری که خیلی به حجابش اهمیت نمیداد! و
دغدغه هایش چیزهای دیگری بود! خیلی بهم جور در نمیامدند خداییش! اصلا وصله
ناجور بود از نگاه دیگران!
اما عاشق شده بود! میگفت وقتی خدا به بنده
اش گیر نمیدهد و از خیلی چیزها میگذرد تو چکاره ای! میگفت فکر میکنی تو
خیلی بهتری و روز و شب کارش کلنجار رفتن بود با خودش!
آن روزها داشت کتاب نیمه پنهان ماه را میخواند ، مصطفی چمران از زبان غاده همسرش....
"غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، ....
غاده
میگفت:"یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم.
داخل ماشین هدیهای به من داد، اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج
نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک
روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت:
بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و
مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که
حجاب ندارد میآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد،
خودم متوجه میشدم، مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: ایشان خیلی خوبند.
اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از
شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست
نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر
گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه.
نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به
مشکلات سختی برخورد...."
او
این خطوط را میخواند و به خود دلداری میداد ، از این و آن سوال میکرد و
کمک میخواست ، داستان مصطفی را همه جا میگفت و تاییدیه میگرفت ، خودش را به
در و دیوار میزد تا کمی آرام تر شود و دل و عقلش را همراه کند ، اما سخت
بود....
یک بار که داستان مصطفی و غاده را برای یکی از دوستانش تعریف
کرد ، دوستش گفت: نگاه کن مگر چند سال میخواهی بمانی که مثل مصطفی تاثیر
گذار هم باشی ،او شخصیتش شکل گرفته و تغییرش کار بسیار سختی است ، همراهی
پیدا کن که کمکت کند و در این فرصت کم از عمر تعالی پیدا کنید ، نه تو
مصطفایی و نه او غاده ....
راستش را بخواهید حرف حساب می زد! شاید هم
نمیزد ، نمیدانم! ، حال این شده داستان تضاد و جنگ و جدل خیلی از ماها ،
چشمانمان را می بندیم و هزار ویک توجیه و دلیل می بافیم که حرفمان را به
کرسی بنشانیم.
به قول معروف نیمه مدرنیته ذهن ما با نیمه سنتی اش درگیر است! شاید هم اسمش را بشود گذاشت جدال عقل و عشق....
پینوشت:
- نمیدانم چرا این قصه را گفتم ! شاید حس کردم تو هم روزی درگیر قصه ای اینچنینی شده ای به شکلی دیگر...
- نمی خواهم از این قصه نتیجه گیری کنم و هیچ قضاوتی هم در این مورد نمیکنم!
- زور دل ما بیشتر از عقلمان است بصورت کلی
- مصطفا نگاهش آسمانی بود و همه چیز برایش جلوه ای از محبوب بود و نور...
- لطفا هیچ برداشت خاصی از این قصه نکنید!
همین/یاحق
نویسنده:مجتبی اسدی
پ.ن:وقتی مطلب مجتبی را خوندم یک لحظه یاد خیلی چیزها افتادم
یاد گذشته و حال
و یاد فیلم دل شکسته که هر وقت نگاهش میکنم خیلی چیزها ازش یاد میگیرم.
همین...و خیلی چیزهای دیگر...که امیدوارم روزی ناگفته ها تبدیل به گفتار شود...
سکوت دریا را خیلی دوست دارم به آدم آرامش میده ولی بعضی وقت ها آدم را یاد خاطراتی
می اندازد که قلب آدم را میشکنه و آدم دلش میگیره
سکوتش را دوست دارم صدایش مثل آوای بی صداست
مثل...
نمیدونم...
شاید هم اشتباه میکنم...
راستی شما هم از دریا خاطره دارید؟
یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی
به خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل من
به ناگه دست و پای خویش را گم می کنی گاهی
چنان دریا ، نا آرام و توفانی تو روحم را
اسیر موجهای پر تلاطم می کنی گاهی
دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیرین
در آن لحظه که نامم را ترنم می کنی گاهی
همه شعر و غزلهای پر احساس مرا با شوق
تو می خواهی و زیر لب تبسم می کنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق
یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی